عکس یادگاری با طناب دار
آخرین اعدامی که عکاسی کردم, اعدام ضارب قاضی مقدس بود. همان قاضی دادگاه برلین, دادگاهی که بسیاری از نویسنده ها, فعالان سیاسی اصلاح طلب, فعالان حقوق بشر, وکلا و روزنامه نگاران در آن محکوم شدند, بماند
ضارب قاضی مقدس, او را در ماشینش پایین میدان آرژانتین با شلیک گلوله کشت, نزدیک دفتر ما بود و بلافاصله به صحنه رسیدم اما نمی شد عکاسی کرد تا این که سردار طلایی رسید و اجازه عکاسی داد
اعدام قاتل هم در همان مکان جلوی دادسرای ارشاد خیابان بخارست انجام می شد, همان دادسرایی که همیشه خانواده های نگران برای آزادی دخترشان که به علت بد حجابی دستگیر شده اند, در آن جا می ایستند و یا دوست پسرو دوست دخترهای دستگیر شده و یا پارتی ها و خلاصه کسانی که باید نهی از منکر شوند, بماند
مثل همیشه مردم شاد و خندان آمده بودند برای تماشای یک اعدام. روی دیوارها جا گرفته بودند و با موبایل هایشان آماده برای عکاسی و فیلمبرداری, باز هم بماند که آن وقت ها فیس بوکی در کار نبود برای آپلود.
عکاسان کم کم جمع شدند و همه اجازه عکاسی داشتند. مسوولان هم مشغول آماده کردن دو طناب دار بودند. ما هم مشغول عکاسی از آن ها بودیم. طناب ها آماده شد و هنوز خبری از متهمین نبود. چند تن از عکاسان کنار طناب دار ایستادند و شروع کردند به شوخی با آن. به آن دست می زدند و می خندیدند. گویا کافی نبود برایشان که با طناب دار عکس یادگاری گرفتند. چندش آور بود.
تصور این که با طنابی که قرار است تا ساعتی دیگر جان انسانی را بگیرد – حتی گناهکار - بایستی و عکس یادگاری بگیری, وحشت ناک است. باید از آن حرف زد باید چنین خشونتی را که حتی به عکاسان هم رسیده تحلیل کرد. عکاسی که ورکشاپ برگزار می کند تا به عکاسان جوان تر آموزش دهد, اما با این طناب عکس یادگاری می گیرد را چه می شود گفت. انسانیت چیست؟ عکاسی چیست؟ عکاسی از دار زدن برای چیست؟ برای تفریح, لذت بردن و نشان دادن آن به عده بیشتری تا آن ها هم لذت ببرند؟ یا نشان دادن یک زنجیره ی خشونت اجتماعی برای نقد آن؟ و یا فقط چون شغلمان است؟ عکاس مولف با عکاس فرق می کند. عکاس مولف اگرچه خود از عکاسی از چنین صحنه ای رنج می برد اما آن را به گونه ای نشان می دهد که معترض است, معترض به آدم هایی که موبایل به دست صحنه اعدام را تماشا می کنند. عکاس مستند و مولف , خود رنج می کشد و رنج انسانی را به انسان ها نشان می دهد
عکاسی مستند برای به تصویر کشیدن واقعیت هاست. اعدام در کشور ما واقعیتی است که و جود دارد, وجود داشته. در تاریخ عکاسی ایران عکس های اعدام زیادی از دوره قاجار - که عکاسی تازه پا به ایران گذاشته بود - داریم. عکاسی از اعدام هم ثبت واقعیت است, ثبت تاریخ ماست. حتی اگر عکاسی تنها برای انجام شغل روزانه اش از اعدام عکاسی کند و خود را درگیر شعارها و آرمان های حقوق بشر نکند ایرادی بر او وارد نیست, اما انسانیت و داشتن اخلاق حرفه ای لازمه ی این شغل است تا شاید هیچ عکاسی با طناب دار عکس یادگاری نگیرد
هلی کوپتر امداد - روز پانزدهم - 29 اکتبر
هلی کوپتر امداد جای عجیبی است. هم جهنم است و هم بهشت. هم آدم های خوب را می بینی و هم آدم بدها را اما این که چه کسی بد است و چه کسی خوب را نمی دانی, نمی فهمی. در این بهشت جهنمی مرد افغان را می بینی که در زمین مواد منفجره می کارد و 5 گلوله می خورد و هنوز زنده است و سرباز گرجی ناتو را می بینی که از انفجار همان مواد منفجره کاشته شده دو پایش را از دست می دهد و هنوز زنده است. هر دو در همین هلی کوپتر روی همین برانکار می خوابند و به یک بیمارستان منتقل می شوند. کف آن از خون هر دو قرمز می شود, خون هر دو یک رنگ است. داستان غریبی است. هلی کوپتر داستان های زیادی برای گفتن دارد, کاش زبان داشت و سخن می گفت. به او پرنده هم می گویند, کاش پرنده سخن گو بود. من قرار بود که چشم و زبان این پرنده باشم اما گاهی اوقات چشمم را می بندند و دهانم را, همان آدم های خوب یا بد. داستان های من در دل پرنده هم نیمه است, نیمه دیگرش در دلم می ماند. می شوم مثل پرنده, پرنده ای که صدای غرش او گوش را کر می کند اما چیزی از آن نمی فهمی و منی که مثل خواب بختک نمی توانم فریاد بزنم, در گلویم می ماند اما خفه نمی شود
اما نه پرنده و نه من قضاوت نمی کنیم. اصلا چه کسی می تواند داوری کند پسربچه 13 ساله ای را که برای امرار معاش مواد منفجره را در زمین می کارد تا پولی بگیرد و یا سرباز 18 ساله ای را که از گوشه دیگر دنیا ازنبودن کار به ارتش می پیوندد تا در این سرزمین عجیب فرسنگ ها دور از دیارش به همان پسربچه شلیک کند و حقوق بگیرد.
افغانستان سرزمین فغان است اما فغان چه کسی. نمی دانم. این جا همه فریاد زده اند. افغان ها بیش از همه. شرق و غرب هم, سال های سال. پس من و پرنده هم تلاشمان را می کنیم. فریاد می زنیم, فریادی متفاوت. اما هیچ فریادی را نمیتوانی قضاوت کنی
روز هفدهم - 31 اکتبر - پرواز بیستم
روز هفدهم - 31 اکتبر - پرواز 20
هلی کوپتر که نشست فضای عجیبی بود. از میان گرد و خاک تفنگداران امریکایی دیده شدند. جلو آن ها یک تفنگدار با یک دستگاه مین یاب حرکت می کرد و به سرعت زمین را اسکن می کرد. شوکه شدم. از هلی کوپتر پیاده شده بودم اما همان جا ماندم و جلو نرفتم. به نظر می رسید که حتی فرصت اسکن محل فرود هلی کوپتر را هم نداشتند. سرباز زخمی مچاله شده بود. چهار تفنگدار پتویی را به دو مسلسل بسته بودند و با آن ها زخمی را حمل می کردند در حالی که یکی از سربازان دست زخمی را گرفته بود برای تسلی. چنین صحنه ای کم تر دیده می شود, حمل مجروح با اسلحه. معمولا سربازانی که گشت زمینی می زنند یک برانکارد تاشو و قابل حمل دارند. فقط عکس می گرفتم. نزدیک هلی کوپتر شدند و زخمی را داخل گذاشتند. پاهایش مثله شده بود. از کمر به پایین غرق خون بود. وحشتناک بود. کنار در ایستاده بودم و جم نمی خوردم تا همرزمان مرد زخمی دور شوند اما ناگهان یکی از آن ها به سمت من برگشت, دست چپش را روی سینه ام گذاشت و با دست راست با مشت به صورتم کوبید. فقط به خودم آمدم تا از هلی کوپتر جا نمانم. فرصت هیچ عکس العملی نبود. داخل هلی کوپتر نمی دانستم چه کنم, گیج بودم. از دماغم خون می آمد و از طرفی گوشت مثله شده و خون آلود سرباز جلویم بود.
مرد زخمی آرام بود. هر دو پایش رفته بود. صورتش جلوی من بود. تقریبا سی ساله با سبیلی بور. تمام صورتش خاکی بود. هنوز از او خون می رفت. مگان و رایان به سختی مشغول رسیدن به زخمی بودند.
داخل دهانم هم زخم شده بود اما خوشبختانه دندان هایم سرجایش بود و دماغم نشکسته بود. نمی دانم چرا این اتفاق افتاد, موقع حمل زخمی من جلو راهشان را نگرفته بودم و کنار هلی کوپتر بودم. هیچ دلیلی پیدا نکردم. اما خودم را جای سرباز گذاشتم که هم رزمش در حال مرگ بود و ناگهان یک عکاس می رسد و عکس می گیرد. به او حق نمی دهم اما او را مقصر هم نمی دانم. او مقصر نبود, من هم مقصر نبودم
امروز روز گندی بود. سه ماموریت پشت سر هم و همه سربازان امریکایی که با مین های دست ساز زخمی شدند. خوشبختانه دو سرباز دیگر دچار شکستگی شدید پا شدند و حداقل پایشان را نگه داشتند. امروز روز گندی بود
کفری; دوم آوریل ۲۰۰۳
عکس آرشیوی که در تاریخ ۲۵ فوریه ۲۰۰۳ گرفته شده است کاوه گلستان تصویربردار ایرانی شبکه بی بی سی را در یکی از جلسات پارلمانی کردستان عراق در شهر اربیل نشان می دهد. گلستان در دوم آوریل ۲۰۰۳ در حین مأموریت تصویربرداری در خط مقدم جنگ در شهر مرزی کفری واقع در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک که توسط اتحاد میهنی کردستان کنترل می شود توسط مین کشته شد. عکس: بهروز مهری
چهارده ژانویه ۲۰۰۳
وارد سالن کنفرانس که شدم, چهره ها برام نا آشنا بودن و غیر از چند تا ادیتورها و خبرنگارایی که دیشب باهاشون آشنا شدم بقیه رو نمی شناختم. بیشتر چهره ها خاورمیانه ای بود و بیشترشون هم لبنانی.
توی وقت تنفس با عکاسامون آشنا شدم. مروان, ژوزف و ربیح, هر سه لبنانی و کریم عکاس عراقی مون. خب هممون همدیگه رو از روی عکسهامون می شناختیم اما چهره همدیگه رو ندیده بودیم. توی این چن سال از عکسهای هر کدوم از عکاسا چهره خاصی از اون آدم رو توی ذهنم درست کرده بودم که هیچ کدوم با واقعیت جور نبود.
کلاسا رو شرکت انگلیسیCenturion اداره می کرد که دوره های آموزشی معروفی برای عکاسا, خبرنگارا و تصویربردارا توی لندن دارن و معمولا بچه های رویترز و آسوشیتدپرس و بی بی سی و بقیه آژانسای بزرگ برای این دوره به لندن می رن. فرق اصلی دوره ی ما تو بیروت با دوره ی لندن, تیوری بودن کلاسای ما بود. در حالی که تو لندن تمام موارد به شکل عملی و مثل یه اردوی سربازی انجام میشه مواردی مثل شناخت مین ها, اسلحه ها, ریسک در شرایط خاص, گروگان گیری, کمک های اولیه و آشنایی با مواد شیمیایی و میکربی.
کلاس امروز فشرده تا شب ادامه داشت و وقتی برای گردش و تفریح نبود, اونم تو ی سفر سه روزه. تنها بخش جذاب اون غذاهای لذیذ لبنانی بود, از حمس و طبوله گرفته تا باباغنوش. هم ناهار حسابی چسبید و هم شام تو یه رستوران باحال تو مرکز بیروت.
ربیح و مروان از عکاسای قدیمی لبنانی هستن که تو دفتر دبی و فاهره کار می کنن اما چن تا از عکاسامون نتونستن به این دوره برسن. پاتریک و رمزی مدت هاست که تو بغداد مستقرن, عود هم گرفتار بود.
اگرچه هنوز جنگ شروع نشده اما منطقه بحرانیه. از خبرای روزمره بغداد گرفته تا ناوهای امریکایی توی خلیج فارس, سربازای امریکایی مستقر در کویت, ستاد فرماندهی امریکاییا تو کشورهای عربی حوزه خلیج فارس, تظاهرات ضد امریکایی تو بیشتر کشورها و سفرای سیاسی مقامات مختلف در منطقه.
و تازه اینا روزای اول یه بحران بزرگه