عکس یادگاری با طناب دار


اولین اعدامی که از آن عکاسی کردم اولین روز هزاره سوم بود. ژانویه سال 2000 , میدان امام حسین. اگر چه اجازه عکاسی نداشتیم و دوربین هایمان را از 4 صبح در زیر کاپشن مخفی کرده بودیم, اما  پایان خوبی داشت.  پس از آن که پدر مقتول رضایت داد, اعدام انجام نشد و همه او را بر شانه های خود بلند کردند. یکی از بهترین خاطره هایی است که در عکاسی خبری دارم. هوا تاریک بود و نور موجود برای عکاسی با دوربین آنالوگ کافی نبود و نمی توانستیم فلاش بزنیم. مخفیانه عکاسی کردیم و من فقط یک فریم داشتم که قابل استفاده بود. اولین عکسی که در هزاره سوم برای خبرگزاری فرانسه فرستادم عکس پدر مقتول بر دوش جمعیت بود
آخرین اعدامی که عکاسی کردم, اعدام ضارب قاضی مقدس بود. همان قاضی دادگاه برلین, دادگاهی که بسیاری از نویسنده ها, فعالان سیاسی اصلاح طلب, فعالان حقوق بشر, وکلا و روزنامه نگاران در آن محکوم شدند, بماند
 ضارب قاضی مقدس, او را در ماشینش پایین میدان آرژانتین با شلیک گلوله کشت, نزدیک دفتر ما بود و بلافاصله به صحنه رسیدم اما نمی شد عکاسی کرد تا این که سردار طلایی رسید و اجازه عکاسی داد
اعدام قاتل هم در همان مکان جلوی دادسرای ارشاد خیابان بخارست انجام می شد, همان دادسرایی که همیشه خانواده های نگران برای آزادی دخترشان که به علت بد حجابی دستگیر شده اند, در آن جا می ایستند و یا دوست پسرو دوست دخترهای دستگیر شده و یا پارتی ها و خلاصه کسانی که باید نهی از منکر شوند, بماند
مثل همیشه مردم شاد و خندان آمده بودند برای تماشای یک اعدام. روی دیوارها جا گرفته بودند و با موبایل هایشان آماده برای عکاسی و فیلمبرداری, باز هم بماند که آن وقت ها فیس بوکی در کار نبود برای آپلود.
عکاسان کم کم جمع شدند و همه اجازه عکاسی داشتند. مسوولان هم مشغول آماده کردن دو طناب دار بودند. ما هم مشغول عکاسی از آن ها بودیم. طناب ها آماده شد و هنوز خبری از متهمین نبود. چند تن از عکاسان کنار طناب دار ایستادند و شروع کردند به شوخی با آن. به آن دست می زدند و می خندیدند. گویا کافی نبود برایشان که با طناب دار عکس یادگاری گرفتند. چندش آور بود.
تصور این که با طنابی که قرار است تا ساعتی دیگر جان انسانی را بگیرد – حتی گناهکار -  بایستی و عکس یادگاری بگیری, وحشت ناک است. باید از آن حرف زد باید چنین خشونتی را که حتی به عکاسان هم رسیده تحلیل کرد. عکاسی که ورکشاپ برگزار می کند تا به عکاسان جوان تر آموزش دهد, اما با این طناب عکس یادگاری می گیرد را چه می شود گفت. انسانیت چیست؟ عکاسی چیست؟ عکاسی از دار زدن برای چیست؟ برای تفریح, لذت بردن و نشان دادن آن به عده بیشتری تا آن ها هم لذت ببرند؟ یا نشان دادن یک زنجیره ی خشونت اجتماعی برای نقد آن؟ و یا فقط چون شغلمان است؟  عکاس مولف با عکاس فرق می کند. عکاس مولف اگرچه خود از عکاسی از چنین صحنه ای رنج می برد اما آن را به گونه ای نشان می دهد که معترض است, معترض به آدم هایی که موبایل به دست صحنه اعدام را تماشا می کنند. عکاس مستند و مولف , خود رنج می کشد و رنج انسانی را به انسان ها نشان می دهد
عکاسی مستند برای به تصویر کشیدن واقعیت هاست. اعدام در کشور ما واقعیتی است که و جود دارد, وجود داشته. در تاریخ عکاسی ایران عکس های اعدام زیادی از دوره قاجار - که عکاسی تازه پا به ایران گذاشته بود - داریم. عکاسی از اعدام هم ثبت واقعیت است, ثبت تاریخ ماست. حتی اگر عکاسی تنها برای انجام شغل روزانه اش از اعدام عکاسی کند و خود را درگیر شعارها و آرمان های حقوق بشر نکند ایرادی بر او وارد نیست, اما انسانیت و داشتن اخلاق حرفه ای لازمه ی این شغل است تا شاید هیچ عکاسی با طناب دار عکس یادگاری نگیرد

More | خاطرات | Comments‍ (4) | Written by : site manager | Date : 03 Jan 2012

هلی کوپتر امداد - روز پانزدهم - 29 اکتبر


روز پانزدهم - 29 اکتبر
هلی کوپتر امداد جای عجیبی است. هم جهنم است و هم بهشت. هم آدم های خوب را می بینی و هم آدم بدها را اما این که چه کسی بد است و چه کسی خوب را نمی دانی, نمی فهمی. در این بهشت جهنمی مرد افغان را می بینی که در زمین مواد منفجره می کارد و 5 گلوله می خورد و هنوز زنده است و سرباز گرجی ناتو را می بینی که از انفجار همان مواد منفجره کاشته شده دو پایش را از دست می دهد و هنوز زنده است. هر دو در همین هلی کوپتر روی همین برانکار می خوابند و به یک بیمارستان منتقل می شوند. کف آن از خون هر دو قرمز می شود, خون هر دو یک رنگ است. داستان غریبی است. هلی کوپتر داستان های زیادی برای گفتن دارد, کاش زبان داشت و سخن می گفت. به او پرنده هم می گویند, کاش پرنده سخن گو بود. من قرار بود که چشم و زبان این پرنده باشم اما گاهی اوقات چشمم را می بندند و دهانم را, همان آدم های خوب یا بد. داستان های من در دل پرنده هم نیمه است, نیمه دیگرش در دلم می ماند. می شوم مثل پرنده, پرنده ای که صدای غرش او گوش را کر می کند اما چیزی از آن نمی فهمی و منی که مثل خواب بختک نمی توانم فریاد بزنم, در گلویم می ماند اما خفه نمی شود
اما نه پرنده و نه من قضاوت نمی کنیم. اصلا چه کسی می تواند داوری کند پسربچه 13 ساله ای را که برای امرار معاش مواد منفجره را در زمین می کارد تا پولی بگیرد و یا سرباز 18 ساله ای را که از گوشه دیگر دنیا ازنبودن کار به ارتش می پیوندد تا در این سرزمین عجیب فرسنگ ها دور از دیارش به همان پسربچه شلیک کند و حقوق بگیرد.
افغانستان سرزمین فغان است اما فغان چه کسی. نمی دانم. این جا همه فریاد زده اند. افغان ها بیش از همه. شرق و غرب هم, سال های سال. پس من و پرنده هم تلاشمان را می کنیم. فریاد می زنیم, فریادی متفاوت. اما هیچ فریادی را نمیتوانی قضاوت کنی
More | خاطرات | Comments‍ (2) | Written by : site manager | Date : 08 Nov 2011

روز هفدهم - 31 اکتبر - پرواز بیستم



روز هفدهم - 31 اکتبر - پرواز 20
هلی کوپتر که نشست فضای عجیبی بود. از میان گرد و خاک تفنگداران امریکایی دیده شدند. جلو آن ها یک تفنگدار با یک دستگاه مین یاب حرکت می کرد و به سرعت زمین را اسکن می کرد. شوکه شدم. از هلی کوپتر پیاده شده بودم اما همان جا ماندم و جلو نرفتم. به نظر می رسید که حتی فرصت اسکن محل فرود هلی کوپتر را هم نداشتند. سرباز زخمی مچاله شده بود. چهار تفنگدار پتویی را به دو مسلسل بسته بودند و با آن ها زخمی را حمل می کردند در حالی که یکی از سربازان دست زخمی را گرفته بود برای تسلی. چنین صحنه ای کم تر دیده می شود, حمل مجروح با اسلحه. معمولا سربازانی که گشت زمینی می زنند یک برانکارد تاشو و قابل حمل دارند. فقط عکس می گرفتم. نزدیک هلی کوپتر شدند و زخمی را داخل گذاشتند. پاهایش مثله شده بود. از کمر به پایین غرق خون بود. وحشتناک بود. کنار در ایستاده بودم و جم نمی خوردم تا همرزمان مرد زخمی دور شوند اما ناگهان یکی از آن ها به سمت من برگشت, دست چپش را روی سینه ام گذاشت و با دست راست با مشت به صورتم کوبید. فقط به خودم آمدم تا از هلی کوپتر جا نمانم. فرصت هیچ عکس العملی نبود. داخل هلی کوپتر نمی دانستم چه کنم, گیج بودم. از دماغم خون می آمد و از طرفی گوشت مثله شده و خون آلود سرباز جلویم بود.
مرد زخمی آرام بود. هر دو پایش رفته بود. صورتش جلوی من بود. تقریبا سی ساله با سبیلی بور. تمام صورتش خاکی بود. هنوز از او خون می رفت. مگان و رایان به سختی مشغول رسیدن به زخمی بودند.
داخل دهانم هم زخم شده بود اما خوشبختانه دندان هایم سرجایش بود و دماغم نشکسته بود. نمی دانم چرا این اتفاق افتاد, موقع حمل زخمی من جلو راهشان را نگرفته بودم و کنار هلی کوپتر بودم. هیچ دلیلی پیدا نکردم. اما خودم را جای سرباز گذاشتم که هم رزمش در حال مرگ بود و ناگهان یک عکاس می رسد و عکس می گیرد. به او حق نمی دهم اما او را مقصر هم نمی دانم. او مقصر نبود, من هم مقصر نبودم


امروز روز گندی بود. سه ماموریت پشت سر هم و همه سربازان امریکایی که با مین های دست ساز زخمی شدند. خوشبختانه دو سرباز دیگر دچار شکستگی شدید پا شدند و حداقل پایشان را نگه داشتند. امروز روز گندی بود


More | خاطرات | Comments‍ (5) | Written by : site manager | Date : 31 Oct 2011

کفری; دوم آوریل ۲۰۰۳


پس از شصت و پنج روز اقامت در کردستان عراق حوصله مان سررفته است. جنگ شروع شده ولی جبهه شمال هنوز باز نشده و به جز عقب نشینی نیروهای عراقی از مواضعشان در چمچمال (شهری در ۲۵ کیلومتری کرکوک) که کمی هیجان جنگ را در ما ایجاد کرد, خبر دیگری نبود. تا پانزده کیلومتری کرکوک رفته ایم. اولین عکس های انهدام تصاویر صدام از همین جا بود. شهر نظامی قره انجیر. ولی بعد دوباره همه چیز ساکت شد. حوصله مان سررفته. انتظار و انتظار. اول آوریل پس از شام, الن بو عکاس آژانس گاما که با او در لیبی آشنا شده بودم و این جادر اتاق ما می ماند می گوید فردا یا به کفری می رود و یا به خرمال, شهری در نزدیکی حلبچه - که شهر انصار الاسلام بود و نیروهای امریکایی آن را آزاد کردند - الن شنیده است که عراقی ها کفری را زده اند و چند غیر نظامی کشته شده است. می گویم نمی دانم که می آیم یا نه ولی بیدارم کن. صبح بیدار می شویم, صبح زود است. به اتفاق الن و پل که یک فیلمبردار آزاد فرانسوی است آماده رفتن می شویم. استفان - همکار خبرنگارم - نمی آید. الن کفری را انتخاب کرده است. با هم می رویم. سر صبحانه کاوه را می بینم. خندان و جمله همیشگیش: "به, سلام آقا بهروز" مثل همیشه کمی با هم گپ می زنیم. "امروز برنامه تون چیه؟ " سوال همیشگی عکاسان و خبرنگاران از همدیگر. می گویم, " به کفری می ریم, مثل این که عراقی ها دیروز کفری رو زدن." مکالمه ما کوتاه بود و بعد خداحافظی. من نمی دانستم این آخرین دیدار ماست. کفری شهر دوری بود. ۱۴۰ کیلومتر با کرکوک و تقریبا ۱۰۰ کیلومتر با خانقین فاصله داشت و یکی از شهرهای خط اول جنگ با عراقی ها محسوب می شد. به مقر اتحاد میهنی کردستان در میدان اصلی شهر رفتیم تا اطلاعات بگبریم. پل داشت مصاحبه می کرد, با الن در میدان نشستیم. مجسمه یک پیشمرگه شهید در گوشه ای از میدان ایستاده بود, کمی عکس گرفتیم. شهر ساکت بود اما هر از گاهی صدای خمپاره های عراقی می آمد. یک پیشمرگه کرد همراهمان آمد تا ما را به مواضع عراقی ها که روز قبل عقب نشینی کرده بودند ببرد. نامش محمد بود. گفت نمی توانیم در آن جا زیاد توقف کنیم عراقی ها هنوز به قلعه خالی خود دید کامل دارند و ممکن است به محض دیدن ما آن جا را خمپاره باران کنند. قرار شد تنها ده دقیقه توقف کنیم. از ماشین پیاده شدیم. محمد جلوتر می رفت و ما به دنبالش پاجای پای او می گذاشتیم. تمام اطراف قلعه مین گذاری شده بود. در مسیر کوتاهمان کلاه خودی را که روی زمین افتاده بود با پا جابجا کردم, داد الن درآمد: "دیگه هیچ وقت این کارو نکن ممکنه زیر اون یه تله انفجاری باشه." الن آدم با تجربه ای است. او دوازده سال پیش هم این جا بود, پس از قیام مرم عراق. زمانی که پیشمرگه های کرد کرکوک را گرفتند, او آن جا بود ولی شهر بلافاصله به دست عراقی ها افتاد والن پس از ساعت ها اختفا در یک گودال به اسارت درآمد. دوست عکاسش را جلو چشمانش به رگبار بستند - مجسمه یادبود این عکاس در یکی از میدان های شهر اربیل است - الن دو هفته در زندان های بغداد زندانی بود تا در نهایت با خوش شانسی آزاد شد. داخل قلعه چیز خاصی نبود. یک ضدهوایی, گلوله های کلاشنیکوف, چند ماسک شیمیایی و عکس های بریتنی اسپیرز بر روی جعبه خالی مهمات. بلافاصله برگشتیم. از خانه هایی که بر اثر گلوله های توپ عراقی ها خراب شده بودند عکس گرفتیم. بقیه عکاس ها هم کم کم از راه رسیدند. علی خلیق به همراه یک عکاس امریکایی اصرار داشتند تا به همان قلعه بروند اما پیشمرگه ها راه را پس از بازگشت ما بسته بودند. توصیه کردیم که به آن جا نروند چرا که عراقی ها هر لحظه ممکن بود به علت حضور ما آن جا را بزنند. پیشمرگه ها مانع از عبور آن ها شده بودند ولی آن ها به هر شکلی که بود سعی داشتند به قلعه بروند. پس از چند دقیقه گلوله باران منطقه از جمله محلی که ما تا نیم ساعت پیش بودیم آغاز شد. مردم گروه گروه شهر را ترک می کردند. تا نزدیک ساعت چهار در شهر پرسه زدیم و بعد تصمیم به بازگشت گرفتیم. کاوه و جیم همان موقع وارد شهر شده بودند. ما آن ها را ندیدیم. در تاریکی به هتل سلیمانی پالاس سلیمانیه رسیدیم. با وجود خستگی زیاد باید عکس ها را ادیت می کردیم و می فرستادیم. من و الن هر کدام در حال کار بر روی عکس هایمان بودیم. استفان رفت تا سری به کافه اینترنت بزند ولی بلافاصله برگشت. سراسیمه بود و عصبی. "میگن کاوه کشته شده." خشکم زد. استفان سریع از اتاق خارج شد تا ببیند چه شده. الن با ناباوری گفت : "نه امیدوارم که این طور نباشه." من شوکه شده بودم, فقط به صفحه لپ تاپ نگاه می کردم. به عکس هایم خیره شده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم. در دل به خود می گفتم "نه, حتما شایعه است. " سعی می کردم به خود بقبولانم که چنین اتفاقی نیفتاده و استفان برمی گردد و می گوید نه فقط یک اشتباه بود. جرأت پایین رفتن نداشتم تا بفهمم که چه اتفاقی افتاده. استفان برگشت: "کاوه مرده, کاوه در کفری مرده." به بیمارستان رفتیم چند تایی از بچه ها بودند بقیه هم کم کم رسیدند. صدای گریه می آمد. همه اشک می ریختند. بابک خبرنگار نیوزویک را دیدم. فقط به هم نگاه کردیم و سر تکان دادیم. هر دو بغض کرده بودیم. هیچ کس باورش نمی شد همه شوکه بودند. استفان خبر کشته شدن کاوه را بر اثر مین, تلفنی گفت. مسئولان بیمارستان گفتند که کاوه و بقیه تیم در بیمارستان دیگری هستند. سوار ماشین شدیم و به آن جا رفتیم. هیاهویی بود. حیاط بیمارستان پر بود از خبرنگار. داخل بیمارستان شدیم ولی چیزی نبود. بیرون آمدیم تا منتظر بمانیم. عباس کوثری دائم می گفت "من باورم نمیشه چند ساعت پیش دیدمش." از بغض گلویم درد می کرد. فقط سیگار می کشیدم تا کمی آرام شوم. تهیه کننده تیم بی بی سی هم روی مین رفته بود و زخمی شده بود. در باز شد و او را روی برانکارد بیرون آوردند. روی پایش ملحفه کشیده بودند. به هوش بود و هذیان می گفت: "اگر می خواین عکس بگیرید یا فیلم برداری کنین اشکالی نداره. من حالم خوبه. کاوه کجاست؟" گیج بود همه ما بالای سرش بودیم و او بهت زده به ما نگاه می کرد و سراغ کاوه را می گرفت. او را به داخل برگرداندند ولی نفهمیدیم برای چه او را به ما نشان دادند. شاید خواستند مطمئن شویم که او زنده است. اما یک پایش از مچ قطع شده بود. فرزانه زنگ زد, با صدایی نگران. "بهروز چی شده? تو خوبی? کاوه چی شده؟ کاوه کجاست؟" بغضم ترکید: "کاوه مرده, کاوه مرده" صدای گریه هر دو به هم پیچید. هنوز کاوه را نیاورده بودند. جیم در مسیر برگشت با جنازه بود. به هتل برگشتیم و فقط رضا گنجی تصویربردار ای پی تی ان ماند. بچه ها برای شام به رستوران رفتند. من به اتاقم رفتم. الن هنوز در اتاق بود. به آلفرد یعقوب زاده - دوست صمیمیش - زنگ زده بود و خبر داده بود. نشستم و شروع به کار کردن روی عکس هایم کردم. هیچ چیز دیگری نمی توانست مرا آرام کند. استفان دائم از رستوران زنگ می زد و حالم را می پرسید. می خواست که چیزی بخورم بعد بروم سراغ عکس ها ولی نمی توانستم, عکس ها آرامم می کردند. تمام اتفاقات گذشته, تمام یازده سال آشناییم با کاوه مثل یک فیلم در ذهنم مرور می شد. عکسی از کاوه که در پارلمان شهر اربیل گرفته بودم را پیدا کردم. زیرنویس را نوشتم و عکس را فرستادم:
 عکس آرشیوی که در تاریخ ۲۵ فوریه ۲۰۰۳ گرفته شده است کاوه گلستان تصویربردار ایرانی شبکه بی بی سی را در یکی از جلسات پارلمانی کردستان عراق در شهر اربیل نشان می دهد. گلستان در دوم آوریل ۲۰۰۳ در حین مأموریت تصویربرداری در خط مقدم جنگ در شهر مرزی کفری واقع در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک که توسط اتحاد میهنی کردستان کنترل می شود توسط مین کشته شد. عکس: بهروز مهری
More | خاطرات | Comments‍ (0) | Written by : site manager | Date : 02 Apr 2009

چهارده ژانویه ۲۰۰۳




صبح زود ساعت 8 اولین روز دوره آموزشی کار در شرایط جنگی شروع می شد. دیشب به زور خوابیده بودم, صبح هم به زور بیدار شدم. تقریبا آخرین نفری بودم که وارد سالن شدم. توی راهرو با پیتر مک کلر آشنا شدم. نمی شناختمش اما بعدها فهمیدم که یکی از معروف ترین خبرنگارای فرانس پرسه که مسّولیت این کلاسا هم با اونه. یه مرد میانسال امریکایی با ته ریش حنایی, خوشرو و همیشه بشاش. (پیتر چند ماه پیش با سکته قلبی فوت کرد).
وارد سالن کنفرانس که شدم, چهره ها برام نا آشنا بودن و غیر از چند تا ادیتورها و خبرنگارایی که دیشب باهاشون آشنا شدم بقیه رو نمی شناختم. بیشتر چهره ها خاورمیانه ای بود و بیشترشون هم لبنانی.
توی وقت تنفس با عکاسامون آشنا شدم. مروان, ژوزف و ربیح, هر سه لبنانی و کریم عکاس عراقی مون. خب هممون همدیگه رو از روی عکسهامون می شناختیم اما چهره همدیگه رو ندیده بودیم. توی این چن سال از عکسهای هر کدوم از عکاسا چهره خاصی از اون آدم رو توی ذهنم درست کرده بودم که هیچ کدوم با واقعیت جور نبود.
کلاسا رو شرکت انگلیسیCenturion اداره می کرد که دوره های آموزشی معروفی برای عکاسا, خبرنگارا و تصویربردارا توی لندن دارن و معمولا بچه های رویترز و آسوشیتدپرس و بی بی سی و بقیه آژانسای بزرگ برای این دوره به لندن می رن. فرق اصلی دوره ی ما تو بیروت با دوره ی لندن, تیوری بودن کلاسای ما بود. در حالی که تو لندن تمام موارد به شکل عملی و مثل یه اردوی سربازی انجام میشه مواردی مثل شناخت مین ها, اسلحه ها, ریسک در شرایط خاص, گروگان گیری, کمک های اولیه و آشنایی با مواد شیمیایی و میکربی.
کلاس امروز فشرده تا شب ادامه داشت و وقتی برای گردش و تفریح نبود, اونم تو ی سفر سه روزه. تنها بخش جذاب اون غذاهای لذیذ لبنانی بود, از حمس و طبوله گرفته تا باباغنوش. هم ناهار حسابی چسبید و هم شام تو یه رستوران باحال تو مرکز بیروت.
ربیح و مروان از عکاسای قدیمی لبنانی هستن که تو دفتر دبی و فاهره کار می کنن اما چن تا از عکاسامون نتونستن به این دوره برسن. پاتریک و رمزی مدت هاست که تو بغداد مستقرن, عود هم گرفتار بود.
اگرچه هنوز جنگ شروع نشده اما منطقه بحرانیه. از خبرای روزمره بغداد گرفته تا ناوهای امریکایی توی خلیج فارس, سربازای امریکایی مستقر در کویت, ستاد فرماندهی امریکاییا تو کشورهای عربی حوزه خلیج فارس, تظاهرات ضد امریکایی تو بیشتر کشورها و سفرای سیاسی مقامات مختلف در منطقه.
و تازه اینا روزای اول یه بحران بزرگه

More | خاطرات | Comments‍ (0) | Written by : site manager | Date : 14 Jan 2009

___